نقد و معرفی بازی زیبای Life is Strange 2 + تصاویر
بازی Life is Strange 2، در قسمت اولش تبدیل به یکی از آن دنبالههایی میشود که هم واقعا امیدوارکننده به نظر میرسند و هم کمبودهایی دارند که از هیجانزده شدن بیش از اندازهی مخاطب برای ثانیههایشان، جلوگیری میکنند. همراه بررسی زومجی باشید.
Life is Strange، یکی از آن بازیهای شاید شدیدا اوریجینال در دنیای داستانهای تعاملی بود که با استفاده کردن از عناصری مانند گیمپلیِ هیجانانگیزتر از بسیاری از آثار مشابه خود و صد البته داستانگوییِ به خصوصی که جهان مکس را در ترکیبی از فانتزی و رئال به تصویر میکشید، موفقیتهای زیادی کسب کرد. محصولی که مخاطبان حتی عاشقش شدند و اپیزود به اپیزود اوج گرفت و به شکلی تمام شد که هنوز میتوان دربارهاش مطلب نوشت و مفاهیم پیچ و تاب خورده درون قصهاش را بازبینی کرد. این وسط، حتی اسپینآف آن بازی یعنی Life Is Strange: Before the Storm، در طول سه اپیزود موفق به خلق تجربهای واقعگرایانهتر و همانقدر درگیرکننده و محترم شد که به خاطرش بیشتر از قبل به دنیای برخی از کاراکترهای این مجموعه قدم گذاشتیم. تازه داستاننویسی بازی به قدری در سطح بالایی قرار داشت که در نوع خودش، کلاس درس شخصیتپردازی و حتی بعضا طراحی مراحل به شکلی تماما مرتبط با داستان، در بازیهای ژانر قصهگوییهایِ تعاملی محسوب میشد. اما Life is Strange 2، بیشتر از این که شبیه به دو بازی قبلی مجموعه باشد، فعلا شبیه به نسخهی سطح پایینتر و دستهدومِ آنها، به نظر میرسد. نسخهای که برخی ویژگیهای مثبت را برداشته، برخی نکات منفی را حفظ کرده و در نهایت با استفاده از عناصر تکراری، از خلاقیت دیدهشده در این مجموعه، فاصله گرفته است.
این موضوع، مخصوصا در افتتاحیهی بازی که اصلا مدت زمان کمی را به خود اختصاص نمیدهد، ثابت میشود و به مخاطب میفهماند که سازندگان برای خلق بخش به بخش اثر، بیشتر از محصول اصلی، Before the Storm را زیر ذرهبین بردهاند و در عین حال، یک قدرت تخیلی و خاص را هم به برادر کوچکتر کاراکتر اصلی دادهاند، تا قصه در کل شبیه به بازی اول جلوه کند. حال آن که اینجا نه خبر از آن افتتاحیهی هیجانانگیز و جذاب که خیلی سریع مخاطب را به درون داستانگویی پرتاب میکرد هست و نه گیمپلی، به چیزی بیشتر از انتخاب دیالوگها، راه رفتن و نگاه کردن و داشتن تعاملات محدود با اشیا مختلف، دست مییابد. در حالی که دوتا از اصلیترین ویژگیهای Life is Strange، شروع درگیرکننده و وجود عنصر جذابی به نام کنترل زمان در گیمپلی آن بودند و حتی Life Is Strange: Before the Storm که از منظر گیمپلی همین حال و هوای قسمت آغازین Life is Strange 2 را داشت، با استفاده از کاراکترهایی معرفیشده و پخته و پختهتر کردن آنها، از پس پر کردن این فضای خالی در گیمپلیش برآمد. ساختهی جدید دونتناد اما نه آن حالت عجیب و خیرهکننده را دارد و نه در داستانگویی و خلق شیمیهای عالی بین کاراکترها انقدر دیوانهوار و پخته جلوه میکند که مخاطب بخواهد مسائلی مانند گیمپلی پیش پا افتادهاش را از یاد ببرد. بازی در قسمت اولش، مشخصا یک مقدمهپردازی مطلق و کم و بیش خالی از هیجان است که به معرفی کاراکترها، وضعیت ابتداییشان در قصه، برخی از عناصر مهم داستان و چیزهایی از این دست، اشاره میکند. البته که محصول دونتناد خالی از عناصری مانند شخصیتپردازیهای خوب کاراکترها هم نیست ولی این موارد، هرگز باعث دیده نشدن نکات منفی آن نمیشوند.
قصهی Life is Strange 2، دربارهی دو برادر با نامهای شان و دنیل است که اصالتی مکزیکی دارند و ساکن ایالات متحدهی آمریکا هستند. آدمهایی با زندگیهای خوش و عادی که مطابق سنشان از وقت گذراندن لذت میبرند و هرکدام دغدغههایی قابل لمس، دوستداشتنی و باورپذیر را یدک میکشند. این وسط، وقتی که یک اتفاق غیرمنتظره و ناراحتکننده در جایی از خانهی آنها رخ میدهد، دنیای دو برادر به گونهای ویران میشود که مخاطب نیز گام به گام همراه آنها، شوکه میشود و زمین میخورد. جایی که خانه، خانواده، زندگی عادی، مدرسه، ساخت لباسهای مختلف برای مهمانیهایی خاص، برنامه ریختن برای حرف زدن با شخصی به خصوص، ادای زامبیها را درآوردن و خندیدن و در کنار پدر نشستن و ادای قاضیها را درآوردن، در یک ثانیه از زندگی آنها حذف میشود و با ناامیدی سفر کردن درون جادههای بیپایان، تلاشهایی ناراحتکننده برای زنده ماندن و یک قدرت ترسناک ناشناخته، جایشان را میگیرند. یکی از بهترین ویژگیهای بازی، روایت مناسب قصه در جلوههای کلی است که مخصوصا در این بخش خاص از داستان، شدیدا به چشم میآید. طوری که در یک آن، بازی به قلمرویی که باید، وارد میشود و با آن که در دقایق قبل و بعد از این اتفاق، لحظات زیادی هستند که درونشان شاهد پیشرویِ بیش از حد آرام قصه هستیم، باز هم در جلوهی کلی، روایت انقدر درگیرکننده و امیدوارکننده هست که پس از به پایان رساندن اپیزود اول، تجربهی اپیزود دوم تقریبا قطعی باشد.
سازندگان بازی برای شکل دادن بهتر به گیمپلی آن، مشابه چیزی که در پیشدرآمد این داستان یعنی The Awesome Adventures of Captain Spirit دیدیم، سعی میکند تعامل با تکتک اجزای محیط را به شکلی لذتبخشتر و هوشمندانهتر پیش ببرند. اتفاقی که بیشتر از هر چیز، به لطف دیالوگنویسیهای واقعا عالی بازی رخ میدهد و در ترکیب با امکان بررسی برخی چیزها با برادرتان و دخیل شدن او در گزینههایی که موقع تعامل با هر شی حاضر در محیط دارید، به کمال میرسد. شان موقع نگاه انداختن به هر جسم، برداشتن هر جسم، صحبت با برادرش دربارهی هر جسم، تلاش برای برداشتن، گذاشتن یا تعویض کردن هر جسم، همواره حرفهایی به زبان میآورد که ابدا خستهکننده و بیمعنی نیستند و خودشان چه بکگراند داستان و چه شخصیتپردازی او را به درجات بالاتری میبرند. این وسط، حضور دنیل به عنوان کاراکتری که شما آن را کنترل نمیکنید ولی واقعا برای انجام برخی کارها به وی نیاز دارید، به خوبی در اثر پیاده شده است و مثلا سبب میشود که در صورت تلاش برای دزدیدن چیزی برای خوردن، به درخواست از او، حرف زدن با او، راضی کردن وی و چیزهایی از این دست، نیازمند باشید.
جالبتر این که سیستم پیچیدهی تاثیر انتخابهای شما در بازی، باعث میشود که مثلا همین رفتار را بعدتر در دنیل ببینید و بعد از مشاهدهی آن که او چیزی که نباید را دزدیده است، مجبور شوید که با او با جدیت، یا نرمی برخورد کنید. البته متاسفانه تاثیر انتخابهایتان در بازی، بیشتر به مشاهدهی همین رفتارهای جزئی و جذبکننده خلاصه میشود و هرگز شاهد بخشهایی نیستیم که به خاطرشان باور کنیم که یک انتخاب، واقعا میتوانست مسیر داستان را به کلی، دچار تغییر و تحول کند.
یکی از بزرگترین اشکالات محصول جدید دونتناد اینترتینمنت هم متاسفانه، چیزی نیست جز گرافیک فنی تکراری. چیزی که در Before the Storm به بهانهی مواجهه با دنبالهای که خیلی سریع از راه رسید و در حقیقت داستانی فرعی از این مجموعه بود، آن را پذیرفتیم ولی حالا دیگر ابدا، در برخی ثانیهها نمیتوانیم با آنها کنار بیاییم. بازی عملا بدون هیچ پیشرفت به خصوصی، همان گرافیک فنی آثار قبلی این استودیو را ارائه میدهد و صرفا به خاطر طراحیهای هنری دوستداشتنی، از منظر بصری آزاردهنده نمیشود و مخاطب را پای خود نگه میدارد. این موضوع، ابدا برآمده از سبک گرافیکی بازیهای مورد نظر نیست و مثلا The Walking Dead: The Final Season، در همین اواخر به خوبی نشان داد که چگونه میتوان به سبک گرافیکی چندین و چند بازی قبلی وفادار ماند و در عین حال، چندین قدم در خلق جزئیات، مهفوم بخشیدن به نورپردازیها و موارد فنی اینچنین، پیش رفت. اما دونتناد، به همان نقطهای که پیشتر به آن رسیده بود، بسنده کرده است و اگر از من میپرسید، هرگز چنین چیزی را نمیتوانم در Life is Strange 2 پذیرا باشم.
اما در بین همهی نکات مثبت و منفی، اصلیترین عناصری که ما را به Life is Strange 2 علاقهمند میکنند، دغدغهمند بودنِ داستان، شخصیتپردازی عالی کاراکترهای اصلی و فرعی و تجربهی صوتی لایق شنیدن آن هستند. بازی با بهرهبرداریهای صحیح و نه مفهومزده از چیزهای زشتی مانند نژادپرستی و جا دادن آنها در داستان به شکلی لایق ستایش و تحسینبرانگیز، فکر مخاطب را درگیر میکند و به برخی از مسائل روز، طعنههای خوبی میزند. این وسط، اندک اشاراتی به برخی از محوریترین نکات داستانهای بیانشده در آثار قبلی مجموعه نیز، یکی از عناصر جذابی محسوب میشود که حس مثبتی به مخاطبان میبخشند و حضور Life is Strange 2 در دنیایی بزرگتر را، به یاد میآورند. افزون بازی آنلاین لاک زدن بر اینها، همانگونه که گفتم همهی آدمهای حاضر در این بازی، شخصیتپردازیهای عالی خودشان را دارند و روی هر کاراکتر اصلی و فرعی و ساده یا پیچیدهای دست بگذارید، عناصر شخصیتیاش لایق بررسی به نظر میرسند. از دو فروشنده در یک پمپ بنزین با نگاهها و رفتارهای متفاوت با یکدیگر، تا دو برادری که یکدیگر را کامل میکنند و شکل روابطشان با اکثر چیزهایی که در سالهای اخیر درون دنیای ویدیوگیم دیدهایم، متفاوت است. این موارد در کنار اصوات شنیدنی حاضر در بازی که در درگیر احساسات مخاطب موفق هستند، کاری میکنند در عین چاله داشتنهایِ بسیار جاده، به خاطر چشماندازهای زیبای آن و خواستنی بودن اتوموبیلی که در آن هستیم، امید به عالی شدن آسفالتهای راه و بهتر شدن سفر نیز، منطقی به نظر برسد.
آخرین نکته و شاید بزرگترین اشکالِ Life is Strange 2، موردی است که احتمالا در نگاه غلط برخی مخاطبان، میتواند به پای ژانری که اثر درون آن طبقهبندی شده، نوشته شود. اما نگاه کردن به مرحلهسازیهای درگیرکنندهی Detroit: Become Human و بازیهای قبلی خود استودیوی دونتناد و حتی فصل چهارم The Walking Dead تلتیل، کاری میکند که بفهمیم این بازیها، پتانسیل بالایی برای سرگرمکننده بودن دارند و میتوانند با خلق موقعیتهای هیجانی، استفادهی صحیح از دکمهزنیها، وارد کردن شخصیت به وضعیتهای پرتعلیق یا دخیل کردن نیروهایی دیگر در گیمپلی که همواره میتوان از آنها استفاده کرد، باعث شوند که بازیکن با فاصلهی کمتری از نمایشگر، به تجربهی اثر بپردازد. ولی Life is Strange 2، تقریبا از تمامی ابزارهای سرگرمکنندگی بیشتر در بازیهای سبک خود خالی است و ارائهدهندهی تجربهای بالاتر از پیشفرضهای عادی ژانر خویش، نمی شود. هرچند که با توجه به حضور جدیتر و هدفمندتر نیروهای عجیب دنیل در قسمتهای بعدی، میتوان امیدوار بود که در ادامهی کار، ابدا گیمر با چنین مشکلی روبهرو نشود.
Life is Strange 2، اثری است پرشده از نکات مثبت و منفی گوناگون که کاری میکنند قضاوت دربارهی آن را سخت خطاب کنیم. ولی بازی با این که فعلا بیشتر از یک تجربهی خوب و قابل قبول برای طرفداران همیشگی فرانچایز خود نیست، نقاط قوتی دارد که پایدار به نظر میرسند و از نقاط ضعفی پرشده است که اکثرا میتوانند در اپیزودهای بعدی برطرف شوند. فعلا داستان شان و دنیل، جذابیتهای لازم برای شروع را دارد و از طرفی انقدر در روایت مناسب و دیالوگنویسیهای عالی جلو رفته است، که حتی خواندن تکتک پیامکهای رد و بدلشده بین شان و دوستان و آشنایانش از درون موبایل او نیز، عمق داستانی خودش را تحویلتان میدهد. حالا باید صبر کرد و دید که دونتناد و اسکوئر انیکس، با این شخصیتها، این داستان و این پتانسیلها، در قسمتهای بعدی تا چه اندازه جاهطلبانه پیش خواهند رفت.